دینا جاندینا جان، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 14 روز سن داره

دینا

تولدت مبارک

تولد چهار سالگی دختر گلم دینا درست مقارن با ماه رمضان...برا همین زیاد شلوغ کاری نکردیم...فقط چند تا عکس و فیلم و کیک و تزیین ساده.. از صبح که میدونست تولدشه  ..خیلی ذوق و شوق داشت..مخصوصا که دختر خاله و پسر خالش ریحانه و امیر محمد هم بودن...سه تایی یه گوشه از خونه مادر بزرگشونو تزیین کردن البته با کمک خاله جان..و منتظرن موندن تا شب که همه مهمون مادر بزرگ برا افطار بودن..بعد شام مراسم شروع شد....                   دختر خاله و پسرخاله های دینا صدرا-دینا-ریحانه-امیرمحمد عزیزم ...
28 تير 1395

نقاشی کودکتان را تحلیل کنید تا به دنیای درونیش برسید

    یک آسمان بنفش با گل هایی که در آسمان پرواز می کنند. درختانی با برگ های قرمز و یک خانه با دودکش. جاده ای که توی آن یک ماشین حرکت می کند و بچه ها و مامان و بابا که دست هم را گرفته اند و موهایشان سیخ سیخی شده است . این نقاشی زیبا ست. مامان به او می گوید : چرا آسمان بنفش است؟ چرا گل ها توی آسمان هستند؟ چرا موهای ما سیخ سیخی است انگار ترسیده ایم؟ یک آسمان بنفش با گل هایی که در آسمان پرواز می کنند. درختانی با برگ های قرمز و یک خانه با دودکش. جاده ای که توی آن یک ماشین حرکت می کند و بچه ها و مامان و بابا که دست هم را گرفته اند و موهایشان سیخ سیخی شده است . این نقاشی زیبا ست. مامان به او می ...
21 دی 1394

زندگی .....

شکسپیر گفت: من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟ برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم، انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ..   زندگی کوتاه است ..   پس به زندگی ات عشق بورز ..   شکسپیر گفت: من همیشه خوشحالم، می دانید چرا؟ برای اینکه از هیچکس برای چیزی انتظاری ندارم، انتظارات همیشه صدمه زننده هستند ..   زندگی کوتاه است ..   پس به زندگی ات عشق بورز .. خوشحال باش .. و لبخند بزن .. فقط برای خودت زندگی کن و .. قبل از اینکه صحبت کنی » گوش کن قبل از اینکه بنویسی » فکر کن قبل از اینکه خرج کنی » درآمد دا...
21 دی 1394

داستان "گیله مرد" اثر بزرگ علوی

          التماس و عجز و لابه‌ی مامور، مانند آبی كه روی آتش بریزند،‌ التهاب گیله مرد را ‏خاموش كرد. یادش آمد كه پنج بچه دارد. اگر راست بگوید!...       شرشر آب یكنواخت تكرار می‌شد. این آهنگ كشنده، جان گیله‌مرد را به لب آورده بود. آب از ‏ناودان سرازیر بود. این زمزمه نغمه‌ی كوچكی در میان این غلیان و خروش بود. ولی بیش از هر چیز دل ‏و جگر گیله‌مرد را می‌خورد. دستهایش را به دیوار تكیه داده بود. گاه باد یكی از بسته های سیر را به ‏حركت درمی‌آورد و سر انگشتان او را قلقلك می‌داد. پیراهن كرباس تر، به پشت او می&z...
16 دی 1394

دینا

   10 دی مراسم عقد پسر دایی بابای دینا بود.ما هم دعوت بودیم.خیلی ذوق داشت . هی به باباش میگفت پاشو بریم دیر شد. برای دیدن عروس لحظه شماری می کرد.ساکت نشسته بود و منتظر بود تا اینکه عقد انجام شد و عروس خانم اومد.فقط نگاه میکرد. بردمش از سفره عقد عکس هم گرفتیم.وقتی شب اومدیم خونه همشو برای باباش تعریف کرد.تا چند روز صحبت از عروسی تو خونمون بود..... ...
16 دی 1394
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دینا می باشد