داستان "گیله مرد" اثر بزرگ علوی
التماس و عجز و لابهی مامور، مانند آبی كه روی آتش بریزند، التهاب گیله مرد را خاموش كرد. یادش آمد كه پنج بچه دارد. اگر راست بگوید!... شرشر آب یكنواخت تكرار میشد. این آهنگ كشنده، جان گیلهمرد را به لب آورده بود. آب از ناودان سرازیر بود. این زمزمه نغمهی كوچكی در میان این غلیان و خروش بود. ولی بیش از هر چیز دل و جگر گیلهمرد را میخورد. دستهایش را به دیوار تكیه داده بود. گاه باد یكی از بسته های سیر را به حركت درمیآورد و سر انگشتان او را قلقلك میداد. پیراهن كرباس تر، به پشت او می&z...