دینا
10 دی مراسم عقد پسر دایی بابای دینا بود.ما هم دعوت بودیم.خیلی ذوق داشت . هی به باباش میگفت پاشو بریم دیر شد. برای دیدن عروس لحظه شماری می کرد.ساکت نشسته بود و منتظر بود تا اینکه عقد انجام شد و عروس خانم اومد.فقط نگاه میکرد. بردمش از سفره عقد عکس هم گرفتیم.وقتی شب اومدیم خونه همشو برای باباش تعریف کرد.تا چند روز صحبت از عروسی تو خونمون بود.....
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی